باران نجم
اطلاعات تماس
سایر اطلاعات
-
نمونه ای از سروده های باران نجم:
میروم تا پرگشایم در آسمان شعر
میروم تا قفلی زنم بر دهان شعر
میروم تا قصهای ناشنوده شوم
میروم تا اندیشه رهایی از قفس شعر مانند مرغی که دیریست در اندیشه پرواز است
میروم تا آسمان را .گشاد نهم در مقام شعر
میروم سوی کتابی شعری دفتری غزلی شاید تنهایی به داد من رسد لیک یک غزل شعر
میروم اما نیندیشی بر این که منکر عشق شد
میروم که نگویی ننگ است عشق عاشقی در شاهنامه شعر
میروم ماه را در آغوش کشم چون شب میروم به عشق بازی به سوی ستارههای این آسمان شعر
میروم اما تو این بدان که مستی من در چه بود
آن زمان که برایت غزل غزل سرودم شعر
تو بمان در آستان طلوع بمان بر افق چشمانم
من میروم منه جامانده در قصههای هزار و یک شب شعرکاشکی برایت غزلی از عشق سروده بودم اما
چه کنم که دیگر نایی نمانده است از من و عشق به تو و این دفتر شعر
ان قدر سنگدلی ک ندانم در,سینه ی تو چیست
لیک بر این باورم ک مرا عشق,همین دفتر,است و این یک بیت شعر,
ان قدر دوست میدارمت ک ندانیم باور
آن قدر گمگشته ی توی,بی,قلب شدم ک یادم نمانداین دفتر شعر ...
باران نجم ...-------------------------------------------------------------------------------------------------------
دیشب تمام کوچهها را قدم زدم با تو
دیشب دوباره ماه من بودی و من بودم در پی تو
دیشب ستاره قطبی من دلم میخواست
تو را در بر بگیرم لمس کنم موهای تو
شاید دوباره سر به کوه و بیابان داده باشیم شاید نمیدانم چرا حیران و سرگردانم در این دنیا بدون تو
دوباره درد پاهای خستم به جانم زهر نشاند
آخر هنوز مانده کوچهای که قدم نزدم به خاطر تو امشبدوبهره مسجور و ناتوانم کرد
باید بنشینم کمی با خودم حرف بزنم درباره تو باید بگویم که چرا حیرانی و در پی اویی
شاید جوابی داشته باشم برای خودم درباره تو
ای که در دور دستها به من نظارهگری
بیا که شرح دهم داستان عاشقیام را برای تو
امید آن دارم که روزی در سلامت کامل
بنشینم در مقابلت چشم در چشم ببینم جمال توباران میبارد امشب ....
میزند بر پشت شیشه
به سان کودکی با سرانگشت کودکانش
باران میبارد امشب ...
شیشه پنجرم چه تماشایی شده با چشمان زیبای باران
بارانی که هر قطرهاش امید تولد دوباره است
و سرود شادمانی
گلهای باغچه میخندند
به سلام باران
گویی باران فریاد میزند
که بیا که برقص که به چرخ در مقابل چشمانممیزنم بیرون
تا لمس کنم باران را
تا حس کنم بوی خاک باران زده
این طراوت دلخواه را
قدم میزنم در جلوی چشمانش
و او مرا به زیر چشمش مینگرد
گهگاهی بر روی گیسوانم مینشیند
با نوازش...
گهگاهی بر روی گونههایم
با حرم بوسه ...
باران میبارد امشب باران میبارد امشب ...
من بی چتر... قدمزنان ...پابرهنه... بر روی برگهای جا مانده از درختان
که گویی مسیر طلایی را در مقابلم رهنمودند
طی می کنم این راه بی پایان را
آه باران میبارد...
چه باشکوه است باران
گویی انگشتانش در میان گیسوانم جاریست
و مرا لمس میخواهد
گویا باران میداند تنهایی مرا
باران چه شاعرانه چه دل انگیز بسان دلهای عاشق میبارددر دلم غوغاییست
امشب آسمان حال مرا میفهمد
باز باران می بارد امشب....صدایت آوای حزن آلود چشمه است
مرا در حسرت یک جرعه از آن مینشاند
صدایت فوران آتشفشان است
صدایت داغ بر دل مینشاند
صدایت همچو برگی که میرقصد به سان باد
صدایت ای جهانم مرا سرمست از بهبوحه این زندگانی میرهاند
صدایت سبز تنت هم سبز که گویی
مرده را از قبر بیرون میر.هاند
صدایت همچو باران بهاری نرم نرمک
که که گویی صفحه پاک دلم را مینگارد
دلت سبز و همه آوای تو سبز باد
درون من چه شوریست این چه واویلاست
فقط دانم که دل خود را در آیین تو میداند
تنت سبز و سرت سبز باد که گویی
آوای صدایت مرا در بند خود داند
که به هر سو بتاباند
و با هر ساز ناموزون برقصاند
باران نجم ...-------------------------------------------------------------------------------------------------------
baran:
[۴/۱۶، ۱۳:۴۴] باران: آن ماه را ببین...! بر روی شاخه برگ درختان سایه افکنده...
چنان سنگین...
که مجال طنازی در باد را از او گرفته است
شاخههای آن صنوبر را ببین که آشیانهای بر آن است
ببین چگونه جوجهها سر. از آشیان درآوردهاند
و
فریاد سر میدهند
فریادی نه از سر گشنگی
برای گهوارهشان
ای ماه سایهات را از درختان بگیر
بگذار گهواره جوجهها به حرکت درآید تا خوابهایشان
تا رویاهایشان
به تجلی نور به واقعیت زلالی چشمه درآید
آن ماه را ببین
آن ماه را دیدی....!!!
باران نجم...
[۴/۱۶، ۱۳:۴۷] باران: هستم و انگار چیزی درونم احساس نمیکنم
قلبم کجاست? کو? چرا احساس نمیکنم? قلبم میان تاریکی گم شد و حیرانم
از این تن بیقلب که احساس نمیکنم پوشالی است درونم که هر گه که داغ شود
آتش ب سازد و من احساس نمیکنم شاید در این دیر پرفریب غریب نواز فریاد بیامان شنیده شود چرا احساس نمیکنم
بتکدهایست تمام وجودم به سان سنگ که میلغزد و خرد میشود و احساس نمیکنم
باران نجم
[۴/۱۸، ۲۰:۲۱] باران: لب من گر بوسه خواهد تو نگو نه
تن من چون تنت را سیر خواهد تو نگونه نگو نه چون دلم تنگ است برایت
اگر شب زنده دارم گشایم در به رویت تو نگونه
بیا تا برای ناز آغوشت از بستر گریزم تو نگونه
تو بهاری تو شوق صد جوانه ای امیدم بیا با ناز چشمانت مرادم ده نگونه
یاری کن مرا که اغشته به خونابه است چشمانم
صبر ایوبیام آخر تمام شد, یار دیرینم بیا نگو نهباران نجم .....
[۴/۱۹، ۱۳:۴۶] باران: در گوش من حدیث جوانی دگر مخوان دیگر ز من طلب صبر فراتر از این تن را دگر مخوان
بگذار صادقانه بگویم امشب هزار ساله شدم
عشق این تن سال خورده را دیگر جاودانه بخوان
دیگر ز بس شعر نوشتم برای تو
خون میچکدز سر انگشتان خیالم تو این مخوان
که دلم تار و پود خود را به خاک خفته پیوند داده است
شیرینترین شراب نگاه توست این را بخوان
اینک صدای من صدای غزل خواندن و شعر عاشقانه نیست
عصیان زندگیست برای من برای تو فقط بخوان
روزی که زور در بازوان بلورینم دوباره برگردد
تو را شکست خواهم داد به جرم عشق اما تو این مخوانباران نجم.....
[۴/۱۹، ۱۹:۱۳] باران: این چه رازیست در عمق نگاهت که نباشی زمین دل خون است که نباشی عزای دل ما میآید
این چه رازیست در کنج لبانت که نگویی دلم میگیرد که نگویی سیر شود از عالم ماتمم میآید
این چه رازیست در حرم دستانت که اگر روزی بگیرم دستت روزهای خوش ما میآید
این چه رازیست ندانم ولیکن باورم این است روزی که بیایی در دلم شوق رهایی برپاست صدای دهل ز هر سویی میآیداین چه رازیست در اوج صدایت این چه واویلاست صدایت را شنیدم چو ماهی که جا مانده ز دریا به این جان ز تن رفته دوباره جان میآید
باران نجم ....
[۴/۲۱، ۱۳:۱۲] باران: همه آزردگی من این است
که تو را قلب تو را چشم تو را هیچ ندارم
و همه دل نگرانی این من نادار در این است
که چرا قدرت جذب قلب تو را هیچ ندارم
پس کجاست آن همه صبر و قرار من بی دل
آه من طاقت دوری از تو را هیچ ندارم بنشین بر روی ماه و به هر آنچه که شنیدی تو بخند
که من جز سپر عشق در جنگ چشمان تو هیچ ندارم
من نادار من بیقدرت مسجور
طاقت غیبت امباز را هیچ ندارمباران نجم .....
[۴/۲۱، ۱۳:۱۸] باران: در شعر من جای تو خالی بود
آن زمانی که دلم با خودم قهر است چشمان تو اکسیر شادمانیست
وقتی که وقتی که در پی زندگی سهم من فقط غم است
ای تبلور حقیقت بنشین لحظهای در مقابلم
این تنهایک غزل برای حضور شما کم است
ای یادواره عشق و دوستی
ای که صدایت دلنشین چون آوای ملائک است
من از,درت رو نچرخانم دست,نیاز,مرا ببین
میبینمت عیان اما نیارم به زبان که تو را دوست دارمتباران نجم.....
باز دلتنگ پریچهری شدم که مرا نمیبیند باز عمرم را تمام زندگی را باختم اما مرا نمیبیند
نمیبیند تمام غصهام را تمام تلخی این عمر بیفرجام
که در که در تنهاییم سر شد و او دیگر نمیبیند
نمیدانم چه گفتند و چگونه دور دورتر شد میان ظلمات شب میان وحشت صحرا
"در مهتاب خاموشانه میگردم" در آرزوی صبح امید
ولی تباهی دودی مرا پوشانده چنان ریشهای در خاک او مرا نمیبیند
هزار سال بشد ثانیههای این جهان در آستان طلوع کسی است گمانم اوست ولی مرا نمیبیند
هزار سال به سان عمر فرشتگان به سر شد
ولی خدا را شکر که سلامت است و او در کنار من مرا نمیبیند
باران نجم ...