محمدپارسا غلامی
اطلاعات تماس
سایر اطلاعات
-
متولد 10/1/1363
ساکن استان بوشهر بندر دیر
رشته ادبیات علوم انسانی
لیسانس کامپیوتر
کتاب راز، تهران، موسسه آموزشی تالیفی ارشدان سال1402
گزیده ای از نوشته های ایشان:
#1
خزان،آشیانم راباد برد،من خزان را دیده بودم نه به چشم،روزگاری که دلتنگی میوه نارس تنهایی بود،اسب پاییزچنان می تازید،ازنفس هایش شنیدم درد را،من خزان را دیده بودم نه به چشم.
#2
سکوت شب،پلک های سرد وخشکم را،لحظه ای روی هم می گذارم،ازاین جهان خاکی می شوم دور،ای عشق تاتورا به دست آورم،زیر پای من فرشی است،ازطلا وزمردوآیینه،شهرمن دورترازاینجاست ای مردم،درپناه ابرهای بی خانه،درسکوت شب ها رازیست،که مجنونم تو آواره،گاهی به سمت تو می آیم ای عشق،ما را که می برد سوی میخانه
#3
شعری از جنس دعا،شعری از جنس بهار،می درخشد دربرگ،برگ می بالد به خود،ازاین همه زیبایی،دردوچشمان باد ،می خرامد دردشت،هم چون برگی خندان،می تکاند خود را،درمسیرش رودیست،مثل یک گل زیبا،می برد باخود این شعر،شعری از جنس دعا
#4
خالق زیبا،آسمان بیداراست،من به آن می اندیشم،که چرا ابرسفید،خبرازچشمه زیبا دارد،ودردلش یادکویریست،که درعمق زمان جادارد،یاکه درهرگوشه ی باغ،ودردل ثانیه ها ،هرگلی زمزمه ای،باخالق زیبادارد.
#5
فاطمه،منجی ستاره های آسمان،فاطمه،فرشته ایی بی نشان در این زمان،می پرستمت درکجا آرمیده ای،گم شدی غریب من،صف به صف فرشتگان،توراصدا می زنند،به سمت آن بهشت کوچکت،دوباره بال می زنند.
#6
خاطرات رفته،شب بود ومهتاب وتنهایی،هرطرف که روکردم زیبا بود،درکنارساحل قیراندود،چشم دریا نهفته وپیدا بود،چندقدم دورترازتنهایی،نورزیبایی به روی شن ها بود،درخودم فرورفتم زیرلب گفتم،این خداست که باما بود،دست مهربانش برسرما،مثل سایبان ورویابود،باد مهربانی می رفت و می آمد،این قصه تکرار هرروزمابود،فریاد می زدم که برگردید،این خاطرات رفته چه زیبا بود.
#7
دخترم،دخترم ای رازدارزندگی،محرم اسرارمن درسادگی،باتو می گویم دلا بسیار درد،ازتو می پرسم مرادریاب چند،دخترم دنیای ما دشوارنیست،راه ما کوتاه ولی هموارنیست،دردها درخود دارد ولی،پاسخ هردردفریاد نیست.
#8
قو ای پرنده زیبا،قو ای پرنده زیبا که از دریاچه پرکشیدی تاسفری آغازکنی به سرزمینی که بارها درخیالت آن راتصورکردی ودرونت راسیراب کنی ازاین همه عشق.
#9
نمازمن،نمازمن دربستری ازگل پوشیده شده تاعطرگل های بهشتی رابه خانه ی دلم بیاورم ودرصبحگاهان مشام آن در ذره ذرات وجودم حس کنم و دوباره به خواب فرو روم تادربهشت توراملاقات کنم.
#10
حسی نو،عشقم تورادرگل بوته های زندگیم چیدم وسه باربوییدم ودرهربارحسی نودرمن متولد شدودرحس اول تورادیدم که دردشتی پرازگل به تماشای من نشستی ودرحس دوم تورادرقطرات اشکم دیدم که برگونه هایم بوسه می زدی ودرحس سوم تورادرقلبم دیدم که من را دوباره ازنو متولد کرد
#11
هوای صبح پاییزی،درهوای صبح پاییزی به چشمان ابری خیره شدم که از پهنای آسمان می گذشت و به سوی دشت های می رفت که درختان تشنه برای آمدنش بی قراری می کردند.