اطلاعات تماس

سید امیر عباس مهدیان پور

سایر اطلاعات

سید امیر عباس مهدیان پور
القاب ( بوف _ خزان _ بی قرار _ آواره )
متولد ۳ آذر ۱۳۸۳

شاعر . نویسنده . طراح . عکاس
هنرمند نسل جوان کشور ایران
همچنان فعال در موسیقی و چاپ دستی
هنرآموز سینما و تئاتر
به دلیل علاقه فراوان به هنر از کودکی به این سمت کشیده شد و تلاش کرد در تمامی هنر ها فعالیت داشته باشد
نوشتن داستان و شعر را از سن کم به صورت غیر حرفه ای شروع کرد
و به خاطر کودکی سخت و شکست عاطفی در زندگی توانست تحولی در شعر هاش ایجاد کنه

گزیده ای از اشعار سید امیر عباس مهدیان پور:

#1

بوف خود منم
بوف کوری همچنان صادق هدایت
بوفی همچنان شاه بوف تنها
بوف منم و به تالاب رسیدم
بوف می‌خواند با صدایی از سکوت
بوف می ایستد با اندامی از رکود
بوف میخوابد با چشمانی از گیجی و مبهوت
بوف بر روی درخت اس ولی در برهوت
زنده اس زنده می‌مانند ولی بر بام موت

بوف آن است که صدا می‌زند

من آن بوف کجم
بوف عاشق
بوف تنها
شاه بوف

----------------------------------------------------------------

#2

بدان چو گفتی گرفتاری ز عشق
عاشق همه عالم بی اندازد ز چشم

بر باوری که توانی و سالاری بکوش
استوار ساز خانه ای از عشق ز خشت

خوش بخوان سعدی با تو می گویم
تو بگو ، عاشق نپذیرد پندی ز بهشت

حافظ کاری کن و یاری ده ما را
این راهیست که گفتی نرسیدی به تهش ؟

ای کمال الدین ؟ چرا خشمگینی
نکند اینچنین میبری سر ز غمش ؟

عشق آنست که عاشق رود از کوه به ماه
هرچه گردد نیابد معشوقی ز عشق

----------------------------------------------------------------

#3

در بهشت عدن کسی مارا نیاز نیست
می بایست در آتش دوزخ به داد هم رسیم

در گفتار عشق هیچ حاجت استخاره نیست
میبایست در پستی این غرور لخم به یاد هم رسیم

در تاخیر آفات فرصت زنده ماندن نیست
می بایست زود به زود به یاد هم رسیم

طفل در رحم ز تلخی مادر زندگی اش نیست
می بایست در تلخی و سختی به زاد هم رسیم

گر برادر بکشی خونش دست بردار نیست
می بایست پیش از هلاکی به حاد هم رسیم

----------------------------------------------------------------

#4

مردم این چنان در دلش و گوید به من
عاشق نیستی تورا فراموش میکنم
مردم با تحرک زندگی میکنم بی نفس
گوید به من ، مردی در من
در خود نیز مرده ام من
ز خیال بودنش در انتظار زندگانی ام
او در خیال من زندگانی می‌کند
در خیال او مرده ام من
در دریای پر تلاطم نبودنش
غرق شده ام
با خود فریاد زنم
مرده ام من مرده ام من مرده ام من

----------------------------------------------------------------

#5

بیا حافظ درین دنیا به سوی هم بتازونیم
که عشاقان صفا گردند و ظالمان بسوزانیم

بتازیم و بسوزیم و بسازیم بستری از عشق
که عشاقان بهم سازند ، عشاقان بکوشانیم

بیا تا به فلک بشکافیم و خوشنود سیر گردیم
که این خوشنودی را ز کیش عشاقان بگردانیم

عشاقان هراسیدن از عشق ، بیا حافظ
بیا تا مُلکی سازیم از عشق که عشاقان نترسانسم

بیا این کار سزاوار است حاجت تاخیرش نیست
مابعد چرخ زنان به چرخ گردانان بچرخانیم

----------------------------------------------------------------

#6

اندرون دل دانم چه میخواهم و نتوانم
نتوانم که بخواهم ، نتوانم که بدانم

نمیدانم کی بتوانم بیابم آنچه بخواهم
که بخواهم برسم هرچه توانم نتوانم

نمیدانم چه توانم چه بخواهم که بیابم
که نیابم نتوانم اندرونم بنگارم که جوانم

----------------------------------------------------------------

#7

قلم و کاغذ از یک پیکرند چه حسی است ؟
تبر و تنه از یک پیکرند چه حسی است ؟
نیمکت و میز از یک پیکرند چه حسی است ؟
قاب و طاقچه از یک پیکرند چه حسی است ؟
انحنای پیکر هر فتنه بر تنش بود
خار نشود
خود خود را قلم زند
خود خود را تبر زند
همچنان سازگار در گراییدن
همچنان دوش بر کشیدن
نگون تبار را به تمنا چه حاجت است
دوست نابکار را ز تمنا چه حاجت است

----------------------------------------------------------------

#8

ای سایه ، فریاد تو آن روز شنیدم
درد تو در این سینه همه عمر کشیدم

از دادووداد آن همه گفتند و نکردن ؟
درد به جان و از خلق در این عمر رمیدم

هر قدر فاصله دست و زبان است
مسافت ها با درد تو در عمر رهیدم

در این گوشه ، صبری ز تو دارم
خون دیده تورا با صبر نفس عمر دمیدم

مرگ تدریجی من ، نه تو دانی و نه من
چه فشردی تو به جان به عمر بدیدم

ای سایه تو مرو از سر بوف
سایه امن به زیبایی تو ، در عمر ندیدم

----------------------------------------------------------------

#9

 هرکه را از عشق گفتم
گفت نرسیدن
جفا ، درد و اندوه فراوان
بگفتم عاشقم
گفت توئم میشوی مملو و حیران
بگفتم فارغم
بگفتا میشوی سر در گریبان
بگفتم هرچه دور شود از من و من
با هر قدمش هر نفسم را گریبان دارم

----------------------------------------------------------------

#10

ای موذن زاده
با همان سوز بر مزار من بخوان
تا همه کس بدانند چه درد ها کشیده ام
بدانند چه بر من گذشت
بدانند که این زنده ماندن زندگی نبود
زنده ماندن نبود
موذن زاده
فقط تو میدانی فقط سوز صدایت می‌داند
من بوف پیرم
من خزانم
من آواره ام
من بی قرارم
بهار دگر نمی آید

----------------------------------------------------------------

#11

عاشقی کردن در رخت و بی قبا خوش است
عشق بی پرده و بی پروا خوش است

عاشق آید سراغ عشق در شب
که این شب گر سحر گردد خوش است

گر بگفتی عاشقی از عشق گذشت
عاشقی ز خیال خام تو خوش است

عاشق گر عاشق بُوِد پاره کند
پیرهنی چو نباشد ، تر خوش است

عاشق نهراسید ز شب سخت به عشق
که این چنین عاشقی کردن خوش است

برو عاشق به دلدارت بگو مطبوع سازد خویش را
در آغوشش بگیر از حد گذشتن هم خوش است

----------------------------------------------------------------

#12

هر آنکس چیز می‌بخشد ز ارزش ها می بخشد
نه چون دادا که می‌بخشد به نادانی و بی عقلی تجمل های دنیا را
تجمل های دنیارا چو تشریفات به سور و سات میبخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده همه آسا و آشا را
آن ترک شیرازی که برده جمله دل هارا
که از حافظ تا اکنون به ششصد سال برده همه آرا را
.
اگر حافظ می‌بخشد سمرقند و بخارا را
اگر صائب می‌بخشد سر و دست و تن و پا را
اگر استاد می‌بخشد تمام روح و اجزا را
من نیز میبخشم ، نه تنها آسمان ها را
بلکه همچون ماه و خورشید و اقبال ها را
بلکه چون دادا که می‌بخشد تجمل های دنیا را
بلکه میبخشند همه اشعار دنیا را
و هم دست و سر و آن روح و اجزا را
نمی ارزد هرچند ببخشند همه افکار دنیا را
گر ببخشند همه صلا و آوا را
نمی ارزد هرچند که ببخشم بهترین ها را
نمی ارزد هرچند که ببخشم  برترین ها را
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام آرزو ها را

----------------------------------------------------------------

#13

بیا تا همچوحافظ دل به جام باده بسپاریم
به بزم عاشقان هرشب غمی از سینه برداریم

بخندیم و برقصیم و لبالب غرق عشق و شور
که بر این عشق‌بازی سجده‌ای شکرانه بگذاریم

بیا تا آب و آیینه به نور ماه جان بخشیم
و هرشب عشوه‌های زهره را تا صبح بشماریم

الا ای عشق عشاقان نترس از تلخی ایام
بیا تا با زبانی تلخ قلبی را میازاریم

هزاران فتنه و جادو به کار چرخ در کار است
بمان تنها که ما باهم همیشه یار و غم خواریم!

----------------------------------------------------------------

#14

دل پير و آرزويى بر جوانان دارم
آرزويى ، بر وصل جوانان دارم

يك خانه ويران و يك آتش پنهان دارم
يك دست برجام و يك دست به رضوان دارم

آتشى در سينه ام از برّ شيطان دارم
چو در اين عيش سماط ، حسرت مهمان دارم

هزاران حرف در سينه به زندان دارم
خسته از دروغ و اين عادت انسان دارم

با آن ور شيطانى ام ، يك دل مهران دارم
همچنان مددى در بر خسران دارم

باغ آشفته در اين صحن بستان دارم
ز غم عشق ، از جوانى زاَن فقدان دارم