طیبه بنی نجار
اطلاعات تماس
سایر اطلاعات
-
طیبه بنی نجار ( نسترن )
شغل: آموزگار بازنشسته
محل: تولد اهواز
وضعیت تاهل: متاهل
نمونه هایی از سروده های ایشان:
با شعار
مردان آزادیخواه
باز می شود
درب های زندان و
تاریخ ورق
می خورد و
باز می نویسد
از حنجره های
زخمی یشان
نسترن بنی نجارگمان نکن
تو را
از یاد برده ام
هنوز هم
نبض احساسم
برای تو می زند و
چشمانم
عقربه های ثانیه گرد را
بیا ، تا بنوازمت و
بوی تو را
استشمام کنم
نسترن بنی نجار
در مغزم کلمات
خطور کرد و
با شعار دوستت دارم
اشعارم زینت داده شد و
فریادم
نغمه ی سازم شد
تا کوچت را
در کوچه شنیدم
نسترن بنی نجارمن و
یک لحظه خیس
با نم چشمانت و
آغوش سرد
با قاب خالی
دلهره نداشتنت
به تاراج می برد
آرزوی دل را
نسترن بنی نجاریک سوی زندگیم
چشمانت و
سوی دیگر
غنچه لبانت
که هوس میکنم
بوسه
بچینم بوسه
شهدش را
نسترن بنی نجارعدالت نباشد
جنگ گریبان گیرمان
می شود و
موشک
موشک بر سر
مردان زاغه نشین
فرو می آید و
دسته
دسته جنازه را
در گورستان ها
دفن می کنند
جنگ افروزان زندگی
نسترن بنی نجارلعنت بر جنگ
لعنت بر جنگ ستیزان
لعنت بر جنگجویان تاریخ
لعنت بر افرادی که در خانه هایشان
لم داده اند و
دستور جنگ صادر می کنند
شرورترین افراد ، افرادِ جنگ طلبند و
شریفترین افراد راهی میدان نبرد
تا از ناموس و کشورشان دفاع کنند
بعد از هرجنگ
رابطه ی دوستی در کشورها برقرار
می شود و
ویرانی می ماند و
مادران و همسران عزادار و
فرزندان بدون پدر
نسترن بنی نجارحلقه
حلقه مویت را
پریشان کن و
نم نم گریه هایت
شاید
مرحمی باشد
برای شکسته دلان
نسترن بنی نجارهمه می دانند
که ساعت شماطه دار
عقربه هایش
تکراری می چرخد و
می چرخانند
شب و روزش را
ما مردان و زنان
می گردیم و
می گردانیم
دقیقه ها را
نسترن بنی نجارقطره
قطره اشکم
سیلاب گشت
با چه کنم هایت
مدارا
تا خط کشم نامت را
در قلبم
نسترن بنی نجارمی چرخد زمان
در لحظه دیدار
با دقایق انتظار و
ثانیه های بیقرار
در وقت دلتنگی
رفت آمد عابران و
ازدهام جمعیت
دنبالت گشتند و
نبودت را
چه کنم
نسترن بنی نجاربگو دوستت دارم
در خواب بیداری ام
با چشمان احساس و
موی های پیچ خورده
روی شانه ات و
با نگاه عاشقانه ات
قدرت پرواز را
به من می دهد
تا با تلنگری
نغمه نغمه عشق
شب روز ام را
به پایت بریزم
نسترن بنی نجاریک حس و
یک نگاه گرم
کافیست
تا قلبم
بنوازد
ملودی
دوستت داشتن را
نسترن بنی نجاروقتی
وقتی که شب می شود
باز دلتنگ می شوم
دلتنگ تو
دلتنگ نبودن تو
دلتنگ نوازش های تو
دلتنگ آغوشِ گرم تو
و دلتنگ
دلتنگی های تو
ای دلیل دلتنگیم
شب بخیر
نسترن بنی نجارآدینه ی من
آن گونه قشنگ است ..
که من باشم و تو باشی و
یک بیت غزل ،
چند رباعی
دل باشد و عشق باشد و
یک جفت قناری
نسترن بنی نجاردر خیالم
نقش بست
ستاره چشمانت
تو کیستی ؟
اهل کجایی ؟
که شهاب وار
! باریدی
نمی دانم
.... شاید
سهیلی
نسترن بنی نجارپر و بالم را
چیدند و
خانه نشینم
کردند
مهر سکوت
بر دهانم زدند و
زندگیم
تباه شد و
فرزندانم
افسرده حال
چرا من؟
سرنوشتم
این چنین است!
نسترن بنی نجارامشب می خواهم
با زبانی ساده بگویم
دوستت دارم و
قلبم برای تو می طپد
امشب دوباره می خواهم
عاشقانه هایم را
به پایت بریزم و
در آغوشت بوسه ی شعر بنوشم
امشب تمام نداشته هایم را
تلافی میکنم
برای داشتنت
امشب تو بمان و
تا غزل غزل ترانه
تقدیم نگاهت کنم و
بوسه هایم را ارزانی چشمهایت
نسترن بنی نجاربه دار کشیدند
را زنان و مردان کارگر
با دستان پینه بسته پشان و
سفره ی خالیشان
نشان از
مرگ تدریجی بود و
آینده فرزندانشان
نامعلوم
نسترن بنی نجاردر کتابخانه ی دلتنگی
بغل میکنم
تو را
میان
کتابهای سرنوشت
تا در عمق نگاهت
خیره شوم و
بخوانی
را سرگذشتم
نسترن بنی نجارخبری ازاونبود
باد هوهو کرد و
مهتاب
در سکوت شب
پاندول و ثانیه ها را
میچرخاند
جیر جیر تخت خواب
گوش را
آزرد و
پلک نبسته
بالش
در آغوشم کشید و
خیره به سقف
نگاهم کرد انتظار
نسترن بنی نجارموج
موج مویت
در موازات نگاهم
لغزید و
عاشقانه
میکنم نجوا
دوستت دارم را
نقطه سر خط
باز تکراریست
نسترن بنی نجاردفن میکنم
را خاطرات پوسیده ات
تا یادت
متلاشی نکند
ذهن پریشانم را
نسترن بنی نجارمیان مه و
زندگی گردباد
می نشیند زنی
در جاده سرنوشت
تا حراج کند
زنانگیش را
..... برای
نان فرزندانش
نسترن بنی نجارعاشقانه
بوییدمت
.....بوی
گل یاس می دادی
عطر پیراهنت
مستم کرد و
زیباییت را
صد برابر
خواستم
ترانه عاشقی را
در گوشت
نجوا کنم و
ببرمت ....
به سرزمین رویاها
من باشم و تو
ما باشیم و
کوله باری از
عاشقانه هایمان
نسترن بنی نجارفریاد و سکوت
بغض است
در گلویمان
وقتی
جهان مملو
اززشتی و
بی عدالتی است
نسترن بنی نجاردنیای کودکی و
جهانی حسرت بار
چنگ می زند
قلب پدری
که ته مانده جیبش
خالیست
نسترن بنی نجاروقتی که رفتی
آسمان گریست
زمین سپید پوش شد
درختان خشکیدند و
من در
خیالت
کلاف
کلاف دلتنگی را
در سایه و روشن
زمان
بافتم و
بافتم
نسترن بنی نجارخورشیدکم
آسمان قلبم را
با واژه ی دوستت دارم
زینت دادم و
شمعدانی را
فرش زیر پایت
نسترن بنی نجارقفل شد
مهرش به دل و
میخکوبم کرد
نمی دانم
شاید !
عاشق گشته ام
نسترن بنی نجارهیس ، آهسته
شاید
کسی پدر نداشته باشد
پدرت را
بلند صدا نکن
تا قلب کودکی نشکند
آرام بگو ، بابا
تا همسایه
دیوار به دیوارت نرنجد
نسترن بنی نجارمادرم
ایران بانو
می بافت
رج
رج کلاه عشق و
شال گردن زندگی
بهمن ماه احساس
می داد
هدیه اش را
به پدر
بوسه بوسه
نسترن بنی نجارقیچی می کنم
پریشانی و
خشمم
تا قلب بنوازد
آهنگ دوست داشتن و
آغوش کشیدنت را
نسترن بنی نجارزیباییت
غمگینم کرد
وقتی شیارهایی
از گذرِ عمر را
در سیمایت دیدم
نسترن بنی نجاردلتنگ کسی ام
که نمی دانم
خاک با او چه کرده است
دلتنگ
نگاه عسلی چشمانش
وقتی که نگاهم می کرد
همه ی خستگی هایم از بین می رفت
و
نفسش
باعث دلگرمی ام می شد
کسی که خدا
وعده ی بهشت را برایش داد و
می دانم
به وعده اش وفا کرده و
در بهشت بسر می برد
مادرم
نسترن بنی نجاردرخت انصاف
قضاوت می کند و
سکوت
کتاب ترسو را
از چه کنم
چه کنم ناشر
بازش می دارد
کسی که
کوزه در دست و
لبان خشکیده اش تاول زده و
می نشیند
کنج خیابان
نسترن بنی نجارنخ به نخ می دوزد
جوال دوز زندگی
غصه و
قلب می شود
پاره پاره را
رفو کرد ؟
وقتی که هر قطعه اش
لبریز از
پشیمانی است؟
نسترن بنی نجارمی نشینم
در لاک تنهایی
می گذرانیم
شب و روز و
می بافیم
تار
تار دلتنگی را
.... شاید
پیدایمان کنند
در واژه های
گم شده
نسترن بنی نجارتند بادی ام
و در صف انتظار
نیمکتی خالی
چشم براه
تا یاس های
بهمن ماه را
زیر پایت
فرش کنم و
بوسه بچینم
شهد لبانت و
نجوا کنم
عشق را
نسترن بنی نجارپروانه وار
می چرخم
تا زیبایی را
ارزانی نگاهت
کنم و
زندگی نبودنت را
برگ برگ
ورق زنم و
سال های دلتنگی را
مرور کنم
نسترن بنی نجارعاشقم ، دیوانه وار
چشمت امانم را برید
وای از آن چشمی
.... که دل
اینگونه رسوایش شود
نسترن بنی نجارامشب
قرارمان
تراس پشتی است
منتظرم بمان
پیراهن سفید گل گلی و
شال زرشکی
سر کن
یک میز و
دو صندلی یک نفره و
دو فنجان قهوه داغ
مهمانم باش
یک بغل حرف های عاشقانه و
یک دل
پر از دلتنگی
با شیطنت های کودکانه
که بعد از یکسال
می خواهم
فضای شاعرانه ای
داشته باشیم
ساعت صفر عاشقی
قرارمان
تراس پشتی
نسترن بنی نجارچاره ای
باید اندیشید و
سکوت جایز
نیست
مردان کفتار صفت
با افکاری پوسیده
گلهای زیبا
می چینند و
در گورستان های
بی عدالتی
دفن می کنند
نسترن بنی نجارشور بی نمک
طعم نمی دهد دنیا و
مادری
که بوسه اش
غمباد می گیرد و
فقط
پلاک مرگ فرزند را
در آغوش می کشد
نسترن بنی نجارقایق احساسم
در اقیانوس نگاهت
پارو می زند و
با تلاطم چشمانت
امواج را
متلاشی می کند و
بسوی قلبم
لنگر می اندازد
نسترن بنی نجاررفتنم
باعث پریشانیم شد
زیرا
کاسه ی آبی که
پشت سرم ریختی
آهی بیش نبود
نسترن بنی نجارباهیزم چشمانت
چای
دم می کند
نگاهم و
بی ریا
در صبحانه عشق
با قند صمیمیت
تورا
می نوشند زندگی
نسترن بنی نجاردلم شبی می خواهد
پر راز و نیاز
.... که با
ستاره ی چشم ات
بپوشانم
نگاه عریانم را
نسترن بنی نجارچمدان دلتنگی را
میبندم و
راهی ناکجاآباد
شوم می
تا اشکهایم را
بدرقه ی
نگاهت کنم
نسترن بنی نجارحقیقت تلخی است
واقعیت فقر و
جهل فرهنگی
دستان
پینه بسته پدر
سفره خالی
با فرزندی گرسنه و
مادری عصبی
نسترن بنی نجاربا لیوان لبانت
چای عشق می نوشم
با چنگال نگاهت
هندوانه احساس قاچ می کنم
با دستمالت
صورتم را خشک می کنم و
با چشمان
ناز میکنم
لبخند می زنم و
پشت نیمکت دو نفره
قایم می شوم
تا ...
تو بیایی و
مرا پیدا کنی
نسترن بنی نجارپرواز کن
به اوج آسمان
خودت را
رها کن
از قید اسارت
بخوان
ترانه عاشقی و
دل را بتکان
از کینه و حسرت
نسترن بنی نجارصبح است
میز صبحانه عشق می چینم
دسته ای یاس سپید
توی گلدان دلم می کارم
تا که ....
بوی تو را احساس کنم
و دو تا قهوه ی ناب ،
توی فنجان خودم می ریزم
در خیالم ،
به تو می اندیشم
قهوه را می نوشم
حال با تو ...
چه شیرین و گوارا باشد
وقتی که ،
غرق نگاهت بشوم
و تو لبخند بزنی بر لب من
رخ زیبای تو را می بینم
و تو هم خیره شوی بر لب من
و بگویی با عشق
صبح بخیر
نسترن بنی نجارلرزش دستانم
رسوای دل می شود
مطمئن باش
! اگر بیایی
تن خشکیده ام
جوانه خواهد زد
نسترن بنی نجارپنج شنبه که می شود...
باز یاد و خاطراتت مادر جان برایم
تداعی می شود
پنجشنبه که می شود ...
روزهای زیبای گذشته به یادم میاید
روزهایی که با تو ،
سپری کرده ام و
امروز فقط برایت
آه کشیده ام
چقدر روزهای پنجشنبه
دلگیر است
روزهای بی تو بودن ها
و روزهای شاد گذشته
ای فرشته ی آسمانی.... دلم برایت
تنگ شده است
نسترن بنی نجاردر کوچه ی انتظار
نشسته و
خیره به رهگذرانم
شاید
عطرت را
حس کنم و
دیگر
دنبالت نگردم
نسترن بنی نجارهمه را
می گویم
هوایی
که می کشم
نفس هایش
از آنِ توست
پس ...
! چرا رفتی
می دانی
در شهر من
اکسیژن نیست ؟
نسترن بنی نجارمی کشم
سیگار
تنهایی پشت سیگار
تیر و بهمن شاید
التیام می دهد
قلب سوخته ام
تیر شد و
نیامدی
مهر را چکنم ؟
نسترن بنی نجارچشمانت
نگاهم را
مات خود کرد
آتش گرفت احساس و
خاکسترش
دود شد
کار داشت و
مشق دلم شد
نسترن بنی نجارشهریست نگاهت
آن هنگام بسته شود
مهتاب عشق
بر سلولهای تن
هر قدر
که تنیده می شود
راز عاشقی
نقش می بندد
در باور خیالم
نسترن بنی نجاربانویم
با سازشعر
بنواز
آهنگی زیبا!
دلتنگی دل را
بتکان و
چشم
بر تاریکی ببند و
عشق هدیه کن
که زندگی زیباست
نسترن بنی نجارتابوت
تابوت می برند
اجسام مردگانی
که فریادشان
سکوت و
در بی گناهی
طعمه ی مرگند و
میراثشان
مشتی استخوان
است پوسیده
نسترن بنی نجارکودکانه بگو
دوستت دارم
در خواب و بیداری
با چشمان پف کرده و
موی وزت که
روی شانه ات
پریشان است و
با نگاه عاشقانه ات
قدرت پرواز را
به من می دهد
تا با تلنگری
نغمه
نغمه احساسم را
در شبانه روز
به پایت بریزم
نسترن بنی نجارخیره به جاده ای
....بدون خط
پیچی اشتباه را
دور می زنم
میان اقیانوس
چشمانت
مانده ام و
باخته ام
در منجلاب نگاهت
خودم را
نسترن بنی نجارمن و
یی یک حباب تنها
پشت پلک نگاه
می کشم
را انتظارت
... شاید
عبور کنی
از کوچه ی
بی خیال
نسترن بنی نجاربه آتش می کشد
دوریت را
شب های بی قرارم
دست های سرد
گرمی آغوش
کمی نجوای عاشقانه
می خواهد
نسترن بنی نجارآسمان
سر می کشد
چادر شب را
ستاره ها
چشمک می زنند
م قلب بیقرار
چرتکه می اندازد
در سکوت دلتنگی اش و
روزهای باقیمانده
نبودنت را
نسترن بنی نجاربیت
بیت می سرایم
شعر نگاهت را
تا موج چشمانت
قایق خسته دل
غرق نکند و
سرش را به باد ندهد
نسترن بنی نجارمی ریزد
از دامن شب
آوای فرشتگان
در بالشان
صورت مادران آسمانی را
زیبا کشیده اند و
جایگاهشان را
در بهشت
آماده کرده اند
نسترن بنی نجاردنبالت می گردم
نیستی
خبرت را
از قاصدک گرفتم
نشانیت را ندارد
به کبوتر نامه رسان
نامه هم بدهم
میدانم
برگشت می خورد
پیام تبریکت را
به خدا می گویم
گفت پیش من است
مادر جان
کاش می توانستم
دستت راببوسم
نسترن بنی نجارکتاب عشق
پرسه می زند
در لا بلای خاطراتم
شاید
اندیشه ای نو
در سر دارد و
می خواهد
بفهماند
انگیزه ی زیستن را
نسترن بنی نجارمن و یک واژه
پشت پرچین خیال
در لحظه ی انتظار و
دیدن یار
نمی دانی
چقدر زیباست
وقتی می آیی و
دستم را می گیری
نسترن بنی نجارترانه می خوانم
از نوع عاشقانه و
با بوسه های ریز
از لب معشوق
تو باشی و من
ما شویم و
داستان عشقمان
اگر ....
حسودان بگذارند
نسترن بنی نجارغروب دلتنگی را
با قایق احساس
پارو می زنم
تا شعربنویسم
امواج متلاطمی
در چشمانت و
آهنگ نماز
درقبله گاهم را
بسوی نگاهت
متمایل می کنم
نسترن بنی نجارماشه عشق را
در عمق نگاهت
چکاندی و
با تار
تار موهایت
نواختی
شور و دلدادگی را
در شب های بیقراریم
نسترن بنی نجاردهانش را
قفل می زنند
تا زبان باز نکند و
مُهر سکوت
اختیار کند
سیاه سفید روزگار
طی می شود و
زنجیر تهمت
در دفتر قانون
به جا ماند
نسترن بنی نجارزمانی صبح می شود
می نوشم
چشمانت را
جام جام
و لبخندت
دوباره
زمزه ای عاشقانه
در گوشم
نجوا می کند
نسترن بنی نجارشعر و
ترانه و
آتش جمعند
تا بسوزانند
پروانه عشق و
صورت پوشیده
بانوی غزل را
نسترن بنی نجارفریاد می زند
قطره
قطره اشکهایم
آغوشت را
کجاست؟
نسترن بنی نجارفریاد از قانون
از زندان
فریاد از شاکی
و قطره قطره
خون مظلومان
بدست کیست
گردش بی عدالت ؟
چگونه می چرخد و
زیر و رو می کند
جهان هستی را
نسترن بنی نجارفریاد
آسمان را
می شنوی
به گوش باران
رساندم
تا ببارد
بر ناودان بی خیال
نسترن بنی نجاراحساس
خشم و سکوت
در تنش نهفته و
می نویسد
با اشک چشم
از نقاب و
قانون بی عدالتی
نسترن بنی نجاردوست دارم
جمعه و
و دلتنگیِ
نبودنت را
وقتی که بنوازد
دل
تیک تاک
بشمارد
ساعت قرار
در عصر جمعه
بنوشی قهوه ی چشمان
نسترن بنی نجارقایق احساس را
بر دریاچه سراب
می کشانم و
می دانم
که سکوت و
فریاد
حس زنانگی ام را
تا کهشان می برد
نسترن بنی نجارمن و
یک لحظه خیس
با چشمانت و
آغوشی سرد
نگاه قاب خالی
دلهره نداشتنت
به تاراج می برد
آرزوی دل را
نسترن بنی نجارشانه بر مویت
کشیدم و
با مروارید چشمان
فرش احساسم را
پهن کردم
تا حکایت عشق
جاودانه بماند
نسترن بنی نجارچله نشین
زنی شده است
مردی که هراس
در سینه اش
پر پر می زند و
احساس مرگ را
در شاخه
شاخه وجودش
لمس می کند
نسترن بنی نجارکلمات
واژه ی
زخم خورد
زمین هستند
نسترن بنی نجارلعنت بر جنگ
قطار
قطار سرباز را
با سلاح تکبیر
... روانه
میدان نبرد و
پشت خاکریز نگاه
با کوله خشاب
رها شده اند
نسترن بنی نجارقدم
قدم
با چشمان خیس و
نگاه منتظر
می رود
به آغوش خیال
زنی که
چمدانش
پر از دلتنگی ست و
در غروب جمعه
شرم....
گونه هایش را
خاکستری کرده است
نسترن بنی نجارشکایت کرد
ترازوی عدالت و
نیمه ماه
در شب
فرو رفت
گناهان بی عدالتی
نسترن بنی نجارجنگ
حاکمان نادان را
از ترازوی عدالت
دور و
بر سجاده ی جهل
قرار می دهد
نسترن بنی نجارپاییز
پیراهن زرد
تن کرد و
دوختم
درزهایش را
پنهانش کردم
در گنجه قلب
تا در جنگ
بپوشد و
رسوا کند
سپیدی دی را
نسترن بنی نجارمی پرستمت و
می دانم
مزخرف ترین
معشوقه ی جهانی
بگذار یاوه گویان
تا می توانند
فضولی کنند
زندگیمان را
نسترن بنی نجارقلم
فریاد می زند و
می نویسد
از ظلم
او خواهان
عدالت است
نسترن بنی نجاراهنگ آب
پای فواره ی زندگی و
هوای پاییزی
گریه ابر و
رقص ماهی ها
دلبرانه
می برد دلهای
عاشق را
نسترن بنی نجاردر طلوع چشمانت
دسته
دسته پرواز کبوتران را
دیدم
که بالهای اعتمادشان را
به منقار گرفته و
تا اوج آسمان
می پرند
نسترن بنی نجارمی کشم
مویت را
در جنگل نگاهم
بر بوم قلبم
با قلم عشق
نسترن بنی نجارگرمی آغوشت را
لحظه
لحظه
انتظار کشیده ام
تا دستان مهربانت
تنگ گیرند
تن سردم را
نسترن بنی نجارمی بلعد
موج
را موج قایقرانها
دریای چشمانت و
پارو میزنند
احساسشان را
تا ساحل نگاهت
نسترن بنی نجارمی نویسم
با جوهر اشک و
لبخند می زنم
با لب سکوت
بر چشم آسمان
آخر خون
گریه می کند
نسترن بنی نجارواژه
واژه می سرایم
ام در تنهایی
تورا
ای دلیل بودنم
تصورت زیباست
نسترن بنی نجاربهانه ای
ندارم
تا نبض احساسم
تند
تند نزند
پس
شتاب کن
تا عقربه ذهن
تاپ
تاپ
از حرکت نایستد و
فسیل نشود
نسترن بنی نجارجشن شکوفایی
عیسی بن مریم
گرفته شد
در آسمان و
زمین
انگار
ستارگان
پوشیده اند
لباس سفید و
پروانه وار
می چرخند
نسترن بنی نجارچهل کلاغ
قار
قارکنان
به خانه ها
نرسیدند
شاید
خبرچین
نشان
بود گم کرده
لانه هایشان را
نسترن بنی نجارنگاهش
درد داشت و
سیمای مهربانش
آمیخته از
تعصبات عامیانه
کاش می فهمیدند
زنِ استوره
نماد
عشق و زیبایی است
نسترن بنی نجار
جرعه
جرعه نوشیدم
شراب لب
در آینه چشمانت
زل زدم
قهوه نگاهت
بر بوم زندگی
نقاشی شد
نسترن بنی نجاربغض آسمان
در دل شب و
صدای چک
چک
مرواید
چشمان
مارش عزا
می زند
نسترن بنی نجارجنگل و
درخت پیر
شاهد
دختر پسرانیست
که زیبایی طبیعت را
جار می زنند
در چشمان آفتاب
نسترن بنی نجارمی نویسم
واژه
و واژه اسم تورا
عطرآگین می شود
مداد و دفترم
صدایت را
بین کلمات
با حنجره احساسم
باید شنید
نسترن بنی نجارغروبی ست و
آخرین پاییز
کنار دیوار
یلدا نشسته و
با نگاه پرشررش
می خواند
سرود رفتن را
نسترن بنی نجاردانه
دانه لبت را
می چیدم
یلدا
به سپیدی بختم
لبخند زدی و
نرم
نرمک به خانه ام
آمدی
نسترن بنی نجارراه مسدود و
مقصد نامعلوم
منتظرش
نشسته ام
تا پروین
نورافشانی کند
چهره اش را
نسترن بنی نجارکلید زندگی را
در قفل سرنوشت
می چرخاندم
تا گذشته و
فردایش به هم
مرتبط شود و
برسد
بدست زنجیر زمان
نسترن بنی نجارصدای چک
چک باران
در لحظه ای که
عبور می کند
ثانیه ها
با فریادی از حنجره
شنیده می شود و
با شکوفه احساس
می شکفد
نسترن بنی نجارنقاب
در چهره دارد و
مردی که
ظاهر شومش
می شکافد
دل ستمدیده را
مرز و قانونی
نیست
غلط وار
در ذهن پریشانش
سکانسی
از دروغ و قضاوت را
نمایش می دهد
نسترن بنی نجارحکم
شجاعت زن را
قلم می زند و
کتاب قانون
می بندد
عبور واژه ها را
نگاه خیسش
لبریز از
آهنگ سرزنش و
هراس از دلتنگی ست
نسترن بنی نجارپیچک آغوشت
از مرز ممنوعه ها
عبور می دهد
تن خسته را
پس
بیا و
احیا کن
زاویه های احساسم
نسترن بنی نجارقلم
میان واژه ها
سیر می کند
تا بنوازد
آهنگ دلتنگی را
در کوچه ی انتظار
نسترن بنی نجارقایق دلتنگی ام
پهلو گرفته
در ساحل بیخالی ات
هر بار
که دل به دریا می زنم
پارو
در امواج چشمانت
گم می کند
راه خود را
نسترن بنی نجارقانون بی عدالتی
در ترازوی سکوت
قربانی می دهد
مرگ قیمت ندارد و
جان دخترکان شجاع
خاک گورستان است و
دیگر... هیج
نسترن بنی نجارکنار می زنم
چادر شب را
تا منجوق
منجوق نور بپاشد و
ماه را
در تنگ احساس
میان دلتنگی و
تاریکی
گم نکنم
نسترن بنی نجارمیبرم
ناز نگاهت را
تا اوج آسمان و
می چینم
ستاره ستاره
بوسه شب را
نسترن بنی نجارطعم گس را
هنگامی چشید
که دستان مادر و
قد خمیده پدر را
دید
کودکیم
تا آینه انتظارو
خروش آزادی را
به گوش جهان
برساند
نسترن بنی نجاربا کدامین گناه
باید لغزید و
قیچی احساس
بر ریشه موها زد و
منتظر ماند
تا دوباره
از بین کاغذهای مچاله
زن های شجاع را
بیرون کشید
نسترن بنی نجارجای خالیت را
در ایستگاه دلتنگی
چگونه نگاه کنم
ای دردانه پاییز
با صدای خش خشی
از برگهای زرد و نارنجی
نبودنت را
فریاد خواهم کشید
در نیمکت تنهایی
نسترن بنی نجارمی نوشد
شیری و
شیری که دنبال طعمه است
زندگی و
می گشاید
آسمان بغضش را
با نم نم باران
پاییزی
نسترن بنی نجارشمع احساسم
جوشد و می
قطره
قطره می چکید
لحظه ای که
گروه
گروه مردم گرسنه را
می بیند
نسترن بنی نجارروزهایم
سپری می شود و
فرداهایم بی معنا
آسمان
بر من ببار
تا کمی
خون بگریم
نسترن بنی نجارهر روز
گروه
گروه مردگان را
به گورستان سرنوشت
می برند
سکوت و خفقان
بیداد می کند و
گنجشک
پرواز می کند
سمت آزادی
نسترن بنی نجارآتش بزن
شب هایم و
چون شاپرکی
بنواز
باقلب عاشقم
تا مستی ات را
در آغوشم
جرعه
جرعه بنوشانی
نسترن بنی نجاردیوار دلتنگی
مرا
به غروب جمعه می برد
تا برای
پیراهن فردایش
چین بدوزد و
بر تنش رخت عشق
بپوشاند
نسترن بنی نجارخورشید باز
دلبری می کند و
نسترن می رقصید
آسمان
نور نیلی خود را
بر زنان خانه بدوش
می ریزد
تا زیورهای احساس را
به نمایش گذارند
نسترن بنی نجارباز
با کدام
بهانه
به سراغ
بابونه های آغوشت
بوسه
بوسه عشق بچینم
نسترن بنی نجارمی بافم
تارهای شب را
در صبح و
با نفس هایت
بیدار می شوم و
می بوسم
چشمان آفتاب را
نسترن بنی نجارتن پوش عزا
می پوشد
آسمان و
زار
زار می گرید
تا دستان
خدا را بگیرد و
دل های عاشق
را
نوازش کند
نسترن بنی نجارگره
گره می بافد
قالی دلتنگی را
دار خیالم و
رج
رج می زند
لبخند
با لبانی خسته
از بیهودگی
نسترن بنی نجارمی بوسم
دریای چشمان و
موج موهایت را
تکیه می دهم
بر شانه های
استوارت
طلوع کرده است که
با دماوند نگاهت
نسترن بنی نجارمی بارد
گلوله
گلوله دلتنگی و
نشسته
روی
خانه ی دل
می چسبد
چای دبش
کنار
بخاری قدیمی اش
نسترن بنی نجاردر نگاهت
سرکشی عشق را
دیدم و
لب
فرو بستم
تا قدم
قدم
فروکش کند
این فوران
نسترن بنی نجاراعتمادت را
در ایوان دل می کارم
تا نفس
نفس
کوکب عشق را
در سجاده نمازم
داشته باشم
نسترن بنی نجارمی کوبد
در احساس را
چشمانی
تا گلدان عشق
آبیاری کند و
قدم
به خانه ی زندگی گذارد و
واژه ی سرنوشت را
تقدیم
نگاهت کند
نسترن بنی نجارکوکب حوس را
در آبشار موهایت
تار
تار
نوازش میکنم
تا اعتمادت را
در قلبم جای دهم و
با نفس هایت
بیقرار ی ام
نماند
نسترن بنی نجارنگاه نمناک و
دستان سرنوشت
نشان از فقر اوست
زندگی لنگ می زند
رویای کودکانه اش و با
آغوش پدر
جای عروسک
حراج میکند
شاخه ای احساس را
پس
با یک گل
دنیا گلستان می شود ؟
نسترن بنی نجارچکه
چکه می پاشد
عطر جمعه را
در صبحی دلنواز
خورشید
بار دیگر
خنده کنان می فرستد
نورش را
بر سرمان و
ورق می زند
تقویم زندگی را
نسترن بنی نجاردریای اشک
ملودی طوفانش
و موج
با سردِ گرم شدن
رود کارون
هماهنگ است
کشتی احساس خالی اش
به همراه رقصیدن باد
موی کوتاه بلند
سکاندارعشق را
نوازش می کند
نسترن بنی نجارمی چکد زمان
لحظه لحظه
بر قامت دلتنگی
دیوارهای آرزو باز
قد برافراشته و
خیال قهوه ی چشمانت را
دارند
بگو چند بار دیگر
باید
در پیله خود
بمیرم
تا به دیدارت
نائل شوم
نسترن بنی نجارغم را
سپردم به دست بی خیالی و
گشودم
سفره ی عشق را
جرعه
جرعه نوشیدم
ساعت انتظار را
تا وقت موعد
سر رسد و
آغوش گیرم
سفیدی سیاهی
روزگار را
نسترن بنی نجارصبحی دیگر
با طلوع
خورشید و
با فضای ....
غمگین و
قاصدک پریشان کنار
که در آغوش
آذر زیبا
قصه ی
تلخش را
بازگو
می کند و
در سکوت مطلق
جان می دهد
نسترن بنی نجارابر خیال می بارد
بر سرمان و
شوق دیدار
کودکانی که
بادبادک کاغذی
در دست و
از شهر قصه
بر می گشتند
نسترن بنی نجاربهاری ام
با نم نم بارانش
شاید
طبیعت چشمان را
با چنگ نگاهش
می نوازد و
در نمایش دلدادگی اش
شاعرانه
می نویسد
نسترن بنی نجارآسمان
بغض کرده است
از نبودن
آزادی بیان و
گفتار و
انسانیت
پس
قفس را
بشکن و
خودت را
رها کن
نسترن بنی نجارچشم
برهم زدیم و
دنیا واژگون شد و
پدیده ی آمدنت
به تاخیر افتاد
بیا و بی خیال
گور پدرِ دلواپسی
دست در دست گیریم و
پا در دنیای
فراموشی
بگذاریم
نسترن بنی نجارچشمانت را
بستند
نا باوران
به روی
گل تازه دمیده و
نم نم خیال
پس
دستانم را بگیر و
با من شعر بخوان
نسترن بنی نجارمی نوازد
دستان بی نمک
شور زندگی را
دل شور می زند و
شهد کدام
لب را نوشیده
که بی خیالم
شده است.
نسترن بنی نجارزیر
چادر شب
می دانی
غروب
در کویر دلم
رخنه کرده است و
نشانت را
ندارم
بیا و
نوازشم کن
تا از خشکسالی
بیرون آیم
نسترن بنی نجاردیشب را
با خیالت
سپری کردم و
با نگاهت
راز و نیاز
تا
در سبزه زار قلبت
جایی برایم
پیدا شود
نسترن بنی نجاردر آتش نگاهت
سوزم و می
در خیالت می مانم
تا
بیایی و
مرا از منجلاب
نگاه های هرز سرنوشت
نجات دهی و
سیراب کنی
نسترن بنی نجارشعرهایم
بوی دلتنگی می دهد
هنگام غروب
در نیمکت خالی
می نشینم و
موهایت را
می بافم
نسترن بنی نجارساحل قلبم
در پرتو ماه
بدون تو
شبیه
دریای خروشان است
که برای بدست آوردنت
در موج و طوفان
دست و پا می زند
نسترن بنی نجارمی نوشد نگاهم
چای تلخ را
با قند لبانی
درصبحی
که خورشیدش
در تاریکی صبح
طلوع کرده است
نسترن بنی نجاریادش بخیر
ایام کودکی و
خانه ی مادربزرگ
چای تازه دم
در قوری چینی
بااستکان های کمرباریک
عطر خوش
نان محلی و
قاب نگاه دخترانی دم بخت
یاد باد آن روزگاران
نسترن بنی نجاررویش پیچکت
می روید
پیچک احساس و
می پیچد
پیچش اندامم را
در تار و پودم
رخنه
کرده است
گرمی آغوشت
نسترن بنی نجارمی بارد
باران احساسم و
آبیاری می کند
دل های مرده را
بیا و
با هم بی چتر
قدم زنیم
تا شکوفه های دل را
سبز کنیم و
بنوشیم
عشق های دیرینه را
نسترن بنی نجاربه آغوش باد سپردم
نگاهم را
وقتی با یادت
می سرایم
شعر باران و
بوسه می زنم
بر خیالت
نسترن بنی نجارسفیدی احساست
با تاریکی قلبم
دوستیِ دیرینه دارد
شاید
از دور دست ها
آمده است
تا برای روزهای
خاموشم
فانوسوار
بدرخشد
نسترن بنی نجارای ماه من
کجایی!
در آسمان نگاهم
دنبالت گشتم
تا بیایی و
شب تاریکم را
روشن کنی
نسترن بنی نجارزیبایم
کسوف چشمانت
بر دل
کهکشانی ساخته است
که راه شیریش
لبخند می زند
بر ستارگان
پس
امشب
بدیدنم بیا
تا شهاب وار
آغوش باز کنم
برویت
نسترن بنی نجارمی نوازم
با تار
تارموهایت
عشق را
چنگ بزن
فردای من
به زندگی
نسترن بنی نجاراشک
احساس را
با نوازش قلب
پاک می کنم
شاید!
زندگی همان آهنگی ست
که تار
تارمویت
می نوازد
نسترن بنی نجاربهار کودکیم
گذشت و
ماندم
با دفتر خاطرات و
که هر برگش
سپیدی موهایم را
تاوان داده است
نسترن بنی نجارکنار استکان عشق
لبریز از حس مادرانه ...و
چشمان خسته کودک
در سایه فقر
روی قالی کهنه و
نم گرفته
از باران زندگی
در انتظار
لبخند
خداوند است
پدر
نسترن بنی نجاراحساس مادرانه را
در مریمِ چشمانش
می بینم
در بیکران آسمان
لبخند میزند
مادرم
نسترن بنی نجارشب که می شود
پنجره را
باز نبند
شهر شکوفا شده
از عطر بهار و
پرواز کبوتران
در باد و
یاد موهای پریشانت را
به خانه ام آورده است
نسترن بنی نجارمریم نگاه را
از باغچه ی احساس
می چینم و
با اسب زندگی و
کنار بهشت
تقدیم
مادر می کنم
نسترن بنی نجاربیقرارم
بیقرار تو
زیبای من کجایی ؟
در واپسین روزهایم
چنان دلتنگم و پریشان
که ماه آسمان
لباس سیاه به تن کرده است
بدیدنم بیا
شاید
فردا نباشم
نسترن بنی نجارمعصومیت را
در نگاهت می بینم
با سیلی عشق
صورت و لبخندت را
زیبا کرده ای
نسترن بنی نجاردختر آذر
چشمان تو را
پر آب تر از ابر
می بینم
که داری برای
ریزش خود
دنبال چتر می گردی
بیا و خودت را
جای من گذار
که وقت تلف کردن
جایز نیست
نسترن بنی نجاردست و پایم
بسته و بی تو
مرا یاری نیست
تو بیا ،،،
مهر بورز
عاشق دیدار توام
نسترن بنی نجارگِله را
از کی کنم!
چون گله ای نیست مرا
من و تو
قهر
ولی فاصله ای نیست مرا
زنجیر شده
دست و دلم
که چاره ای نیست مرا
نسترن بنی نجار