احمد صفایی
اطلاعات تماس

سایر اطلاعات
-
احمد صفایی
متولد:گرمی (مغان)
برخی از اشعار احمد صفایی
(زلف)
آه...
باز نکن زلفت را
میشود قاطی باد
عشق من دست نگهدار؛
سخنها دارم
فکر حال من مغموم نما
آخرت کنده شود گر موئی
تار مو باریک است
و گرفتن،مشکل
باد هم،بچه ی بازیگوش است
خوب هم آگاهی
می دوم تا دم مرگ
ولی ای بلبل من
ای هلم
ای گل من
گر بمیرم نرسم
،،بر تو و دریای دلت
لیک محبت تو نما
و بپوشان زلفت
دست من روسری رویائیست
کن قبول از من تو
هدیه ای ناقابل..
آه...
باز نکن زلفت را
میشود قاطی باد
و پریشان راهی
میشود راهی شور
شور و عشقت بی من
جان من هست؛چه سود
تو پذیرا نشدی
هم تو گیرا نشدی
موی تو کنده شد و دنبالش
تا دم مرگ دوان پیمودم
راه؛
طولانی و
من،همت بیش
تا دم مرگ دوان پیمودم
ناگهان،موی تو شد آویزان
به درختی،که در آنجا تکیه
داده بودم هر دم
هم به یادت با برگ
مثل بلبل،تقلید
-من تو را میخواندم
چه صدا می کردم
گر چه میدانستم
هیچ هم نیست؛جواب
حال،من بافته ام
موی تو،فرق درخت
خواهم انداخت به دار
،جان بی مقدارم
و تو خواهی پوشید روسری
میدانم./دردهو/**************************
(پیر مرد)
مدام پیرمرد
چین و یرا بسته صورتت
چه شده واقعاً بگو؟
-قایم شدم به عمق
و دیدم به پاس شب
،سر بر بغل زانوان شدی
سفت است صبر تو
تو چرا شادمان شدی؟!!
شادی برای،
دوری از این مردم خراب
لحظهای.
بمان
بمان به کنج خانه ی خود
؛تا سحر بمیر
این،حرف مرا واقعی بگیر
باور بکن!
که بمیری-برنده ای!؟./دردهو/**************************
(طغیان)
دو کوه روبه روی هم هستند
این دو کوه در میان دارند
دره ای
و مردمی خطا پیشه
کوه اول که هست سفید
کوه دوم که هست سیاه
مردم اینجا به لطف مینگرند
بچه های این تنگناها هم
قصه ها را که میخوانند ،
خواب مادربزرگ میبینند.
کوه دوم از کینه،
خون خود میخورد لیکن ،
در میان این مردم
؛زاهدی توانگر هست
دوست کوه سفید
دشمن کوه سیاه
یار این مردم بی اخلاق است.
نقشه ای ریخت سیاه
قصه ها را کج کرد
بچه در باور خود،با خوبی
؛با سفیدان لج کرد
همت زاهد ما اشکی ریخت
-گریه سر داد سفید
-خنده سر داد سیاه
-دره پر گشت ز آب-
لطف،لطفی بنما..
اشکها آب شد و طغیان کرد
با شب و هر چه سیاهیست،
دلش عصیان کرد.
آب طغیان شده دریایی بود
شست از روی سیاهی جوهر
و نوشت او:بر کوه
باید،آزاد شویم
باید آزاد شویم/دردهو/
************************
(چنگ)
میزنم چنگ
ولی ناخن من
گفته بودند که کوته بکنم
من نکردم
که تو را چنگ زنم
تا که مقبول به صحرا افتد
پهنه ی دشت شود رحمت تو
پشته ی خار،بسوزد آنجا
گل بروید به کویر
و من هم، پهنه ی آن رنگ زنم
آب گردد؛به دلش چنگ زنم
موج دریا بشود طوفانی
کشتی ما هم غرق
قعر دریا افتد./دردهو/