زینب عباس پور
اطلاعات تماس

سایر اطلاعات
-
#1
کیمیای جهان
چه دلگرمی گرمی هستی تو
چه دست های مهربانی داری تو
هر کجا باشی
در سرزمینی آن قدر دور از قدم های من
باز یادت
بلندترین تسکین است
برای رنج آلوده ترین عشق
تیره ترین تجربه
تلخ ترین شکست
ای دست های مهربان نوازش
ای چشم های فرشته خوی معصوم
ای آیینه روزهای نورانی دور
دیدارتو
خاموشی مراروشن ترین اتفاق بود
مرا به سینه ات دعوت کن
آنجا که وحشی ترین غریزه ها
چون بره های معصوم در خوابند
چونان فرشته های تسکین وتسلیم
چقدر پر شهامت
در تو
غمها شریک شادیها
چندان که ابلهان
خیال کنند که خوشبخت ترینی
ای نگاهت
شایسته راز گفتن وراز شنیدن
هرکجا که پر کشی
به سرزمین آنقدر دور از دست های من
من به جانبت می کوچم
که دوست داشتن
بهترین مرهم
آه! بهترین درد دل بود
ای دوست
ای آفتابی در لباس ساده یک انسان
ای تجلی یافته در تو
تمام راز درخشندگی نور های سرخ وسپید
مرا به خانه آفتاب هایت دعوت کن
بگذار
شهابی در آسمان شبهایت
نشانه سقوط قلب غرور من باشد#2
جاودانگی
بگو کدام شاهزاده است
که در کام مرگ نخفته باشد
بگو کدام تخت سلیمان است
که موریانه نخورده باشد
بگو کدام رنگ است
کز کدورت پیری در امان بوده باشد
گشتم تمام دنیا و نیافتم
روزی که شبی انرا نپوشانده باشد
بگو کدام امانت است
که سلطان زمین پس نگرفته باشد
گشتم و نیافتم
آواز آرزویی که در گلوی زمان نچروکیده باشد
بگو کدام آدم است
کز فریب جاودانگی نچشیده باشد
کدام گله را دیده ای
کز این اتراقگاه نکوچیده باشد
کدام فاتح است که در
نبرد مرگ پیروز گشته باشد
خوشا انکه زندگی را
مرگی بلند نزیسته باشد#3
اگر دست هایم باز گردند
پاسخ سلامت را می گویم
اگر خواب چشمم بشکنی
شورابه اشک ها یم را پیش کش می کنم
وپیله پیغام را می گشایم
دچار سرابیم از تکه سنگی که کمی نور دزدیده
نگران نباش خورشید در امانت باران خیانت نمی کند
حتی هنگامی که اب رود را بالا می کشد
اکنون برای تطهیر زندگیم
نام تو را بر آن می خوانم
همیشه شنیده ام به هشدار
که عیش دنیا جاودانه نیست
در ماندگاری جوانی بکوش
وقتی کنار مرگ بایستم
شایدحرفی در زبان قصه گویم نماند
چقدر بازار اکسیر فروشان گرم است
چه ترسناکند
این چروک های پوست که اواز پیری می خوانند
کیست که جوانی بفروشد؟
چه کس جاودانگی می فروشد؟
فتوحات اسکندر متری چند؟
شمشیر هایمان مسابقه می دهند
تخت سلیمان چند؟
آیا سنگی را می شناسی که در سایه خدا نباشد؟
ایا دلی را می شناسی که به اختیار یا بی اراده
در طواف کعبه نچرخیده باشد؟
کدام انسان می شناسی
کز درد جاودانگی بیدار نگشته باشد؟
مومیایی کدام فرعون است
که نپلاسیده باشد؟
کدام پرنده بی بال دیده ای
کز مرداب تنهایی پریده باشد؟
باید هجرت کرد از این ارزوهای هوس آلود
باید که عشق و اشک کاشت در این دلهای فاسد مطرود
ایا فقط به دیدن خسوفی به خورشید شک کردی
بکوش که ادمی را جزز کوشش معنایی دگر نبوده
عاشق باش
چرا که عشق نه زبانی رااجاره کرده
و نه زمانی را اسیر
انانکه جاودان شدند
مهاجران دلیر در غار خفته بودند
نه دلهای اسیر عمارت مانده
چه فرقی می کند برای مرگ
که فرعون درون مومیایی مانده باشی
یا مفلسی در ردایی کهنه باشی
فقط کاشکی قبل از مرگ
نامه خدا را گشوده و خوانده باشی#4
می خواستمش
تا بال های یک پرنده باشیم
تا کوچ
تا فتح یک اسمان
می خواستمش نه اینکه
لنگه های یک جفت کفش باشیم
تا جهنم
می خواستمش
تا بطن های چپ وراست یک دل باشیم
بتپیم تا مهربانی
نمی خواستمش
تا پلک های یک چشم باشیم
تا خواب حقیقت
نمی خواستمش
تا لنگه های یک در باشیم تا بسته شدن
می خواستمش
تا یک جفت چشم باشیم
تا طلوع حقیقت
می خواستمش
تا یک حادثه باشیم تا باران
می خواستمش
تا یک عشق باشیم تا آفتاب
می خواستمش
تا با دست هایش رگ خواب شیطان را بگیرم#5
از بازگشتن می آیم
اگرچه هیچ گاه نرفته ام
نگران رفتن من نباش
گفتی همسفر قاصدک ها باش
همدوش باران ها
دل من اما به یکجا نشینی عادت دارد
چون خاک
امید که آرزویی برویاند
اگر آسمان ابری به گور آرزویی بگریاند
آسمان تو ابری ندارد
امید که خاک وفادار مرا یرویاند
گوش کن این کیست که زندگی می خواند
افسانه می داند
صدایش به باران می ماند
دهقان از نی شنیده
او راز سبز زندگی را می شناسد.#6
پند نامه ای از مرگ
کاش زندگیم را مثل مرگم
اینگونه آسان بدست می آوردم
مثل مرگم
که این قدر آسان یافتمش
زندگیم مرده
در چشم های کور کینه ای
که روبرویم بود
در چشم دشمنانی که می شد
از بهترین دوستانشان باشم
و دشمنی هایی که می توانستند
از بهترین دوستی ها باشند
زندگی من مرده
در مرداب لاشه های خاطره های کورو کدر
در اشتباهاتی که قول تکرار نکردنشان
دروغ بزرگ زندگی شد
زندگیم مرده
در تعلل سلام ها
وتعدد خداحافظی ها
زندگیم مرده
بر شانه سفرهای نرقته
وهجرت های ترسو
چرا مرگ خود را جا نگذاشتم
تا زندگی با من تقسیمی جاودانه شود
چرا سلام نکردم
به دست هایی که دراز وتحقیر شد
چرا ابعاد مرا دیوارها وموش ها تعریف کردند
چرا روح مرا
سوسک ها وموریانه ها تشریح کردند
چرا
گوش ندادم
به اصرارمهربان زندگی برای بودن
چیزی از سهم خورشیدمان کم نمی شد
اگر
آیینه ای را تکه تکه می کردیم
تا منتشر شودمهربان دیدن
چرا آیینه ها را پشت چشم های یکدیگر جا گذاشتیم
دیدی که کور محیت شدیم
دیدی که ناشنوا شدیم#7
نه به اندازه ی یک کوچ
یا یک پرستو
نه به اندازهه ی یک دشت
نه به اندازه ی یک دست
نه به اندازه ی یک آسمان
نه به اندازه ی یک گام
یک قدم
در حد یک کلام از تو دورم
سلام#8
برایش نه گل فرستادیم
نه دعوت نامه ای
نه فرشی پهن
اما او آمده بود
کنار ما نشسته بود
ولی این چشم های خسته
بدیدنش بسته#9
از آخر الزمان
آن قدر حریص وگرسنه خواهیم شد
که نان هم دوایمان نخواهد شد
کفشهامان
از پاهای سرگردانمان گریزان
ودلها مان تف می کنند
به خاطرات غریب خود
وساعت ها
انباشته از قول های شرمنده ای
که به قراری نمی رسند
و تاریکی
آتش می زند چشمانمان
و زبانمان
پاسدار کردار کسی نیست
و درخت دلیرا تیشه عشقی حرص نمی کند
تو را می خواند
شاخکی که ریشه به چشمه اشکی تر دارد
تو را می خواند
سلامی که صبور وخوش قول
ساعت ها بر سر راه آمدنت مانده
تو را می خواند
آنکه شنوایی تو را شنیده
نه نانی از تو می خواهد
نه نشان ونامی
فط سفره ای برای مردمان
و آوازی یکدست
از صدای سلام مردمان جهان
آنکه باران پاک می باراند
از مرداب اشک مردمان جهان
کاشکی زود ترمی آمدی
سامان دلهای مردمان جهان#10
چه دلگرمی گرمی هستی تو
چه دست های مهربانی داری تو
هر کجا باشی
در سرزمینی آن قدر دور از قدم های من
باز یادت
بلندترین تسکین است
برای رنج آلوده ترین عشق
تیره ترین تجربه
تلخ ترین شکست
ای دست های مهربان نوازش
ای چشم های فرشته خوی معصوم
ای آیینه روزهای نورانی دور
دیدارتو
خاموشی مراروشن ترین اتفاق بود
مرا به سینه ات دعوت کن
آنجا که وحشی ترین غریزه ها
چون بره های معصوم در خوابند
چونان فرشته های تسکین وتسلیم
چقدر پر شهامت
در تو
غمها شریک شادیها
چندان که ابلهان
خیال کنند که خوشبخت ترینی
ای نگاهت
شایسته راز گفتن وراز شنیدن
هرکجا که پر کشی
به سرزمین آنقدر دور از دست های من
من به جانبت می کوچم
که دوست داشتن
بهترین مرهم
آه! بهترین درد دل بود
ای دوست
ای آفتابی در لباس ساده یک انسان
ای تجلی یافته در تو
تمام راز درخشندگی نور های سرخ وسپید
مرا به خانه آفتاب هایت دعوت کن
بگذار
شهابی در آسمان شبهایت
نشانه سقوط قلب غرور من باشد