سرشب تابه سحر در دل من تاب نبود
آسمان بود ولی انجم و مهتاب نبود
امدم خواب کنم چشم مرا خواب نبود
تونبودی به فلک سایه مهتاب نبود
دردلم اه و غم و غصه که کمیاب نبود

همه شب از سر شب تا به سحر بیدارم
لیک امشب زنبود تو قمر بیدارم
قمرم نیست ولی رو به سحر بیدارم

تو نبودی به شبم نور به مهتاب نبود
دردلم اه وغم و غصه که کمیاب نبود

کوسحر تاکه ببینم توزدر می ائی
صدف از هم بگشودی چوگوهر می ائی
شعله ازعشق بدل همچو شرر می ائی

قصه ای راکه شنیدیم بجز خواب نبود
در دلم اه و غم و غصه که کمیاب نبود

هردم از دور فلک در دل ما سوز دگر
به امیدی که رسد نوبت نوروز دگر
شاد باشیم زدیدار دل افروز دگر

این چنین جور زمان بحر کسی باب نبود
در دلم اه و غم و غصه که کمیاب نبود

نذر کردم توبیائی به سرت شانه زنم
گره اززلف تو پای دل دیوانه زنم
به سرو روی تو صدبوسه مستانه زنم

بی تو هر جام گرفتیم می اش ناب نبود
دردلم اه و غم و غصه که کمیاب نبود

نذر کردم تو بیا بوسه به آن دانه زنم
بوسه بر گونه جدا دانه جدا گانه زنم
شمع را کشته بسی طعنه به پروانه زنم

با وجود تو مرا حاجت مهتاب نبود
دردلم اه و غم و غصه که کمیاب نبود

تو بیا من همه شهر خبر دار کنم
صد شتر بحر ولیمه به سر دار کنم
دیگ‌ها بارکنم ،نغمه به بازار کنم

آنچنان جشن بگیرم که چنان باب نبود
دردلم اه وغم و غصه که کمیاب نبود

پرده بردار که رخسارقمر بگشاید
خنده کن تا زلبت غنچه کمر بگشاید
شعله عشق دلم همچوشرربگشاید

جوهر ذات تودر گوهر نایاب نبود
دردلم اه و غم وغصه که کمیاب نبود

رخت دیوانگی از درد توصحرافکنم
من مجنون شده زنجیرپا فکنم
سر عشق توعیان کرده هویدا فکنم

خواستم عکس تورا قاب کنم قاب نبود
دردلم دردو غم وغصه که کمیاب نبود

من اگرکشته شوم پای کسی دام تو نیست
کس دگر منتظراز جانب پیقام تو نیست
قتل من هم به برازندگی نام تو نیست

پیش از این کشتن عاشق که چنین باب نبود
دردلم اه وغم و غصه که کمیاب نبود

من به پای تو فکندم دل دیوانه خود
زدم آتش همه بال وپرو کاشانه خود
زچه رو نیست تراحرمت پروانه خود

این تغافل که نمودی تو زآداب نبود
در دلم اه وغم وغصه که کمیاب نبود

لب بام تو نشستم تو مراکیش مکن
این همه جور به این عاشق درویش مکن
ظلم بسیار نمودی تو ازاین بیش مکن

اشک چشمم که کم از غرش سیلاب نبود
دردلم اه و غم و غصه که کمیاب نبود