غزالی بچه آهوئی بدشت اندر دمن ديدم

به رقص آورده بادی باغ ياس و ياسمن ديدم
نشانی از بدخشان در لبش شيرين سخن ديدم
وجودش گوهری ناياب دُری از عدن ديدم
چونركس چشم اودر چشم آهوی ختن ديدم

 

نمی دانم چه ها ديدم ، زخود بيخود نفهميدم

 

چمن رازينت از پايش به هنگام چميدن بود
زلبها شهد گلهاي بهشتي در چكيدن بود
به جانهاي فدائي روح در حال دميدن بود
تنش در پيرهن چون موج دريا در تپيدن بود

جواب در نگاهش بود، من چيزی نفهميدم

زچاك پيرهن موجي جنون اور نمايان بود
زروی قرص ماهش جان مجنونان به پايان بود
هلال طاق ابرويش عبادتگاه محراب خدايان بود

وجودش ايت آرامش وذلفش پريشان بود
به ما تابيد چون خورشيد،ولی اورا نميديدم