مرا گفت مژده ای یار آمدم بر تنهایت خاتم نهم مست و مدهوشت کنم منتش را بر سر حاتم نهم مرا گفت ازاین پس شبهایت زود میشمارم آن غم ک بگرفته گریبانت ب رود میسپارم گفت آمدم تاجرعه ای محبت دراین چهارچوب کنم امدم تا لانه ات دور از زمزمه ی این همه دارکوب کنم از او در دلم نهالی از رفاقت از صداقت کاشتم غبطه خوردم ای کاش پیش از این بااو حکایت داشتم مرا گفت انچه یافتیم گر طلا بود مال تو گرچه برداشتیم وبلا بود مال من درآغاز مسیر تا ب پایان راه هموار پای تو گر پستی وبلندی پیش رو بود پای من اما حیف مژده هایش به خواب خرگوشی شباهت داشت دیری نگذشت ک از هر چیز و ناچیزم شکایت داشت وعده هایش پوچ بود او با امدنش فقط در دلم ماتم گذاشت انجا ک نباید درست در بدترین جای ماجرا قالم گزاشت حیفِ آن جاده که پا ب پای هم در او رد کاشتیم متاسفم برای روزگارانی ک به هم ربط داشتیم