در من یک اتّفاق تلخ !ک برای خود افتادم یک پیشامد بد ک برای خود رخ دادم ! در من یک زبان سبز که سر سرخ َپر دادم ! هزارن سوال ک جواب به خود پس دادم در من یک ظلم ک در حق خود بودم یک رنگ سیاه ک بر سق خود بودم زین پس سوال شنیده جوابش نمیدهم طعم گناه چشیده ثوابش نمیدهم این غبار گرفته را دیگر عذابش نمیدهم احساس دلتنگی میکند اّماغذایش نمیدهم ِی به گل نشسته ام کو ِکشت آه سرد به دل نشسته ام کو من غیرتم کجاست آن همه هیبتم کجاست لعنت به سکان داراین کشتی لعنت به هرکی ناخداست لعنت به دکان دار وخانه خشتی لعنت به هر چی به ظاهر با خداست من طلب خوشبختی نکردم چ درگذشته چ درآینده یا الان دلم نماز با کفش میخاهد مومنان قامت ببندید یا الله...
۰۸:۴۹ بعدازظهر