زین پس آن روزگاران خوب را فراموش میکنم زین پس خود با بستر غم هم آغوش میکنم از همواره خسته بودن خسته ام مدتهاست بار سفر بر برسته ام زین پس مخیله ام پاک میکنم آرزوهایم درسینه ای پر از گله خاک میکنم مردمان او ک شددرس عبرت از برای دیگران آن من شدم او ک شد انگشت نمای این و آن ، آن من شدم نانوشتم به قلم لوح به تنگ آمده بود پا ننهادم به زمین دنیا به جنگ آمده بود شیشه ی عمرم بسی تمنا ب سنگ آمده بود یک نوای دلخراش گویی ز هراس چنگ آمده بود مردمان یافتمش او ک شد عامل این ویرانگی یافتمش او ک شد آموزگار این دیوانگی آری ، این تنهائی مفرد از خودم تقصیر بود یا ک از روز ازل این ُچنین تقدیر بود مردمان دیگر بس است طعنه و نیرنگ و کینه ها تنها لحظه ای با دیده ای بگشوده بنگرید بر آیینه ها